رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

رونیکا جونم هدیه ی زیبای خدا

شروع غذای کمکی

امروز که دقیقا شش ماه و شش روزته شروع کردم به دادن غذای کمکی اونم از نوع فرنی امروز ظهر با چه شوقی برات فرنی رو درست کردم ولی متاسفانه اصلا ازش استقبال نکردی من خیلی ناراحتم میترسم نسبت به همه غذاهای کمکی همین عکس العمل رو نشون بدی ولی من پشتکارم خوبه و دوباره فردا بازم برات درست میکنم و امیدوارم که بخوری و اگه بازم استقبال نکنی با عرض شرمندگی یه سری ترفند بکار میبرم که مجبور به خوردن بشی امیدوارم کار به اونجا نرسه اینم چند تا عکس از فرنی خوردنت   ...
21 آبان 1391

بدون عنوان

عزیزم امروز صبح با مامانی بردیمت برای واکسن شش ماهگیت الهی قربونت برم وقتی خانم دکتر بهت واکسنت رو زد آنچنان جیغ زدی و گریه کردی که   کم مونده بود پابه پات گریه کنم وقتی هم اومدیم خونه خیلی بیتاب بودی به سختی خوابیدی الانم یه کم سرت داغ شده همش نگرانم چون دکتر گفته از شش ماهگی خدای  نکرده احتمال تشنج هست برای همین همش تبت رو چک میکنم عسلم ...
14 آبان 1391

بدون عنوان

عروسکم دیروز رفتیم خونه عمه ساجده و قرار بود تو رو عصری ببریم آتلیه ولی متاسفانه تو اصلا با عکاس هیچ همکاری نکردی و من و عمه مجبور شدیم به همون چند تا عکس رضایت بدیم نمیدونم چرا همش بهانه گیری میکردی و نق میزدی امیدوارم که هیچ وقت تو رو اینجوری نبینمت امروز عکسات آماده میشه و قراره که عمه جونی تحویل بگیره چون آتلیه به خونشون نزدیکه دستت درد نکنه عمه جونی در ضمن دیروز که خونه عمه اینا بودیم برات بیسکویت رنگارنگ گرفته بود و برای اولین بار   بهت دادیم تو هم که خیلی خوشت اومده بود نوش جونت عزیزم   ...
14 آبان 1391

خواب شیرین عسلم

عسلم دیشب داشتم شام درست می کردم که  طبق معمول شروع به نق زدن  کردی هرکاری کردم که بتونم بخوابونمت نشد .آخه خوابوندن تو اصلا کار راحتی نیست .پستونکتو دادم تاسرگرم بشی تابتونم به کارم برسم شروع کرد ی با پستونکت بازی کردن ودمرشدی ازتو آشپزخونه نگاهت می کردم  احساس کردم خیلی شل شدی اومدم نزدیک دیدم پستونکتو گذاشتی    تودهنت در حالی که دمر شدی خوابت برده  بود.     ...
9 آبان 1391
1